جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه کشيد

شاعر : حافظ

هلال عيد در ابروي يار بايد ديد جهان بر ابروي عيد از هلال وسمه کشيد
کمان ابروي يارم چو وسمه بازکشيد شکسته گشت چو پشت هلال قامت من
که گل به بوي تو بر تن چو صبح جامه دريد مگر نسيم خطت صبح در چمن بگذشت
گل وجود من آغشته گلاب و نبيد نبود چنگ و رباب و نبيد و عود که بود
چرا که بي تو ندارم مجال گفت و شنيد بيا که با تو بگويم غم ملالت دل
که جنس خوب مبصر به هر چه ديد خريد بهاي وصل تو گر جان بود خريدارم
شبم به روي تو روشن چو روز مي‌گرديد چو ماه روي تو در شام زلف مي‌ديدم
به سر رسيد اميد و طلب به سر نرسيد به لب رسيد مرا جان و برنيامد کام
بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مرواريد ز شوق روي تو حافظ نوشت حرفي چند